نیست حرف شکایت که در عشق بیاید باید فاتحه ی این حکایت را خواند . شما هم بدانید بد نیست ، تازه بعد
یه عمری عاشقی ، همین امشب پاییزی از من پرسید : مگر تو دوستم داری ؟ و من یقین دارم ، دیوانه تر از
مجنون ، خیره به پرسش عجیبش ، هفت آسمان حیرت را سیر کردم و برگشتم ، راستی ! گفتم برگشتم ، او
هم برگشت ،
اما نه پیش من . او مال همه است و من آرزو می کنم هیچکس مال او نباشد ، اما مگر می شود . او حرفی
نزد ننوشت ، سکوت کرد ، اما جوری که به بی قانونی غرور شکسته یک عمر عاشقی ام برنخورد فهماند که
قصد دارد مرا کنار بگذارد ، اسم این کتاب را اسیر پرانتزی کردم که نشان بدهد حرف اوست ، همیشه حرف ،
حرف اوست . نه فقط حالا . راستی آخرین باری که با التماس دفترم را نوشت ، جمله ای نوشت که آرزو می
کنم به آستان نیلوفری چشمان روشنش برنخورد ، اما جمله اش درست مثل حرف آدم بزرگ هایی بود که به
بهانه ی مصلحتی بزرگ شدن فرزند کوچکشان برایش عروسک نمی خرند و او تنها نوشت که لیاقت تو از من و
امثال من بیشتر است . می دانست من هم بچه ام ، هم عروسک می خواهم ، هم هیچکس اندازه ی من
دیوانه اش نیست و هم صحبت این حرف ها نیست کافی است دو خط آخر را برای خودش می نویسم ، زیبا
خوشحالم که مرا دور نمی اندازی و تنها می گذاریم کنار . می دانی همیشه رسم است چیزهایی را کنار
بگذارند که حدس بزنند یک روز یا یک وقت دور دیگر دوباره لازمشان شود ، پس نگهش می دارند ، اما چیزی را
که دور بیندازند ، هم دور است ، هم رفته است و هم دوباره لازم شدنی در کار نیست . من راضیم به همه چیز،
هرچیز که جوری به تو مربوط می شود ، می دانم جمله ای که نام کتاب است حرف دل
توست . باز گلی به جمال گلت که حرف دلت را با شهامت اگر نمی زنی لااقل به دیوانه ای مثل من می
فهمانی و من این گونه آن را در گیومه ای از تو نقل می کنم :
(( درست مث تقویمی که عوض میشه سر بهار
میندازمت یه گوشه و دیگه میذارمت کنار ))